چگونه نويسنده شدم


 





 
جان آپدايك، نويسنده سرشناس امريكايي در 18 مارس 1932 در پنسيلوانيا به دنيا آمد و دوسال پيش در گذشت.
معروف‌ترين آثار او مجموعه رماني است كه به «سري خرگوش» مشهور شده است و شامل پنج رمان است. آپدايك به خاطر دو رمان از اين سري (خرگوش پولدار است و خرگوش در خواب) موفق به دريافت جايزه پوليتزر شد.
ماجراهاي اغلب آثار او در شهرهاي كوچك امريكا و حول زندگي طبقه متوسط شكل مي‌گيرد. جان آپدايك تاكنون 21 رمان، تعداد زيادي داستان كوتاه، چند كتاب براي كودكان و تعداد زيادي شعر و مقاله منتشر كرده است. وي در حال حاضر يكي از كانديداهاي اصلي جايزه نوبل ادبيات به شمار مي‌رود. دراين گفت و گو كه در سال 2008 انجام شده آپدايك تعريف مي كند كه چه جوري نويسنده شد.
با يك سوال كليشه‌يي شروع مي‌كنيم: از كودكي‌تان برايمان بگوييد و مختصري درباره زندگي در خانواده‌يي بزرگ كه پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ با هم در آن زندگي مي‌كردند، حرف بزنيد.
دوراني كه من در آن متولد شدم، سال 1932، اوج ركود اقتصادي در امريكا بود و زندگي بسيار سخت مي‌گذشت. من به همراه والدينم و والدين مادرم زندگي مي‌كردم. والدين مادرم مالك خانه و مزرعه بزرگ آن بودند و پدرم هم در مزرعه و هم خارج از آن كار مي‌كرد و خرج ما را تامين مي‌كرد. هر خاطره‌يي كه از دوران كودكي‌ام به ياد مي‌آورم، در پس‌زمينه آن شرايط سخت معيشتي به چشم خواهد خورد، و همواره پدرم در هيات مردي كه شب و روز براي سير كردن شكم زن و فرزندش تلاش مي‌كند به خاطرم مي‌آيد.
فكر مي‌كنم به همين دليل هم بود كه من هيچ خواهر و برادري ندارم، والدينم مي‌دانستند از عهده سير كردن شكم يك بچه ديگر برنمي‌آيند. اما تنها فرد تحصيلكرده خانواده ما مادرم بود. او از دانشگاه كورنل فارغ‌التحصيل شده بود كه در نوع خودش، در آن دوران و در منطقه پنسيلوانيا، آن هم براي يك زن، غيرعادي به نظر مي‌رسيد. بزرگ‌ترين آرزوي مادرم اين بود كه نويسنده شود، اما آخر سر به شغل فروشندگي بسنده كرد و پس از چند سال خانه‌دار شد. اما به هرحال، از كودكي‌ام شكايتي ندارم. شهر ما شهر كوچك و آرام و راحتي بود و مي‌شد در آن با آرامش زندگي كرد. از آن به بعد، هميشه در حسرت شهرهايي هستم كه بشود سر تا ته آن را با يك دوچرخه طي كرد.
بله، آن زمان زياد كتاب مي‌خواندم. بين بچه‌هاي دور و برم تنها كسي بودم كه به خواندن علاقه داشت. مادرم يك خواننده جدي بود و بطور منظم كتاب مي‌خواند. پدربزرگم هم خواننده پروپاقرص كتاب مقدس بود و هميشه اوقات بيكاري‌اش را به روزنامه خواندن مي‌گذراند. نخستين چيزهايي كه خواندم كتاب‌هايي بود از سري كتاب‌هاي كوچك بزرگ، مجموعه‌يي از كتاب‌هاي كميك‌استريپ با داستان‌هاي جذاب كه براي شروع خواندن بسيار مناسب بود. فكر مي‌كنم تقريبا تمام آن مجموعه را در همان دوران خواندم. سپس به داستان‌هاي جنايي و علمي- تخيلي علاقه‌مند شدم.
عاشق آگاتا كريستي بودم و همچنين الري كويين را بسيار مي‌پسنديدم. بسياري از كارهاي الري كويين را خواندم اما نويسنده محبوبم ارل استنلي گاردنر بود. بيش از 40 كتاب از آثار او را پيش از 15 سالگي خواندم. به اين ترتيب خواندن برايم نوعي عادت شده بود، فرق چنداني نمي‌كرد چه كتابي باشد، هرچه به دستم مي‌رسيد مي‌خواندم. يادم مي‌آيد در 15 سالگي به كتابخانه رفتم و برهوت اليوت را قرض گرفتم و خواندم، فقط به اين دليل كه شنيده بودم از شاهكارهاي ادبيات مدرن است. برهوت براي يك بچه 15ساله كتاب دشواري است، شايد بگوييد آدم خيلي چيزها بايد بخواند تا به تي‌اس اليوت برسد.
اما من اين شيوه را بيشتر مي‌پسندم و خوشحالم كه اجباري براي خواندن كتابي خاص نداشتم. در اين شرايط ذهن آزاد است انتخاب كند، هر از چندگاهي با كتابي مواجه مي‌شود كه جرقه‌يي در ذهن مي‌زند و افق‌هاي تازه‌يي را به خواننده نشان مي‌دهد. به اين ترتيب، ذهن خود تصميم مي‌گيرد و با آرامش راهش را پيدا مي‌كند. به هرحال، خيلي كتاب مي‌خواندم. بيشتر ساعات روز در حالي كه كتابي به دست داشتم روي مبل دراز مي‌كشيدم، و حتي بعضي وقت‌ها موقع غذا خوردن هم دست از خواندن نمي‌كشيدم. گاهي اوقات مي‌شد كه در يك روز دو كتاب نسبتا حجيم مي‌خواندم.
يادم مي‌آيد نخستين‌باري كه در مدرسه درس گرامر انگليسي داشتيم چقدر وحشت‌زده شدم. معلم ما كه خانمي به نام شراك بود، جمله‌يي طولاني روي تخته نوشت و سعي كرد به ما نشان دهد هيچ يك از اعضاي جمله بي‌جهت در جاي خود قرار نگرفته‌اند، ويرگول‌ها بي‌دليل نيست، فلان كلمه چون فاعل است اينجاست و فلان كلمه ديگر چون نقش ديگري در جمله دارد جايي ديگر قرار مي‌گيرد. ابتدا سعي مي‌كردم چيزهايي را كه شنيده بودم فراموش كنم، چون مانع كتاب خواندنم مي‌شدند. فكر اينكه پشت همه جملاتي كه مي‌خوانم چنين حساب و كتابي وجود دارد وحشت‌زده‌ام مي‌كرد اما كم‌كم از اين درس خوشم آمد، و ياد گرفتم از گرامر مي‌شود به عنوان ابزاري براي بهتر خواندن استفاده كرد.
گفتم كه بزرگ‌ترين آرزوي مادرم نويسنده شدن بود. بسياري از اوقات او را مي‌ديدم كه در اتاق كار خانه پشت ماشين تحرير نشسته و مي‌نويسد. وقت‌هايي كه مريض مي‌شدم محل استراحتم همين اتاق بود، بنابراين پيش مي‌آمد كه گاه ساعت‌ها مي‌نشستم و تايپ كردنش را نگاه مي‌كردم. با پشتكار عجيبي كار مي‌كرد، و كارهايش را براي مجله‌هاي نيويورك و فيلادلفيا مي‌فرستاد. آنها هم در تمام طول اين سال‌ها كارهايش را رد مي‌كردند. به اين ترتيب، با كاري كه نياز به زحمت بسيار دارد و ممكن است مدت‌ها جواب ندهد خو گرفتم. اما بايد بگويم كه در آن سال‌ها علاقه اصلي من هنرهاي بصري بود، و در آن حوزه استعداد بيشتري از خود نشان مي‌دادم.
درس‌هاي نقاشي مدرسه را با دقت خاصي دنبال مي‌كردم و هميشه از آنها بالاترين نمره را مي‌گرفتم. حتي زماني كه به هاروارد راه يافتم هنوز روياي ساختن كارتون را در ذهن مي‌پروراندم و در هاروارد مدتي كوتاه به شكل عملي اين كار را دنبال كردم. نويسنده شدن سرگرمي اوقات فراغتم بود و بطور جدي درگير آن نبودم. اما پس از مدتي كار در هاروارد ديدم كه توانايي‌هايم در عرصه تصويرگري محدود است. خيلي زود ايده‌هايم تمام شده بود و مدت‌ها خودم را تكرار مي‌كردم.
اما در نويسندگي اينطور نبود، هر وقت در همان اوقات فراغت به نوشتن روي مي‌آوردم ايده جديدي داشتم. اين بود كه پس از فارغ‌التحصيل شدن از هاروارد، مطمئن بودم كه مي‌خواهم نويسنده شوم.
از اول تصميم به داستان‌نويسي نداشتم، حتي با وجود آنكه بيشتر نويسندگان محبوبم داستان‌نويس بودند. كارم را با شعر و متون مختلف درباره موضوعات گوناگون شروع كردم كه تعداد زيادي از آنها هم همان دوران چاپ شد. داستان هنوز جدي نبود اما پس از مدتي، به اين نكته پي بردم كه وقتي داستان مي‌نويسم نوشتن برايم بسيار هيجان‌انگيزتر است. مثل سوار شدن بر اسبي وحشي است كه نمي‌دانيد قرار است شما را كجا ببرد. وقتي شروع به داستان نوشتن مي‌كنيد به جهاني رنگارنگ و سرشار از تخيل وارد مي‌شويد، جهاني كه تجربه حضور در آن به هيچ شكل ديگري به دست نمي‌‌آيد. به اين ترتيب بود كه بالاخره داستان‌نويسي را انتخاب كردم.
آماده شكست بودم. چون تجربه شكست‌هاي مادرم و تلاش خستگي‌ناپذيرش را داشتم، خودم را آماده كرده بودم كه هيچ‌كس داستان‌هايم را قبول نكند و با اين وجود به كار ادامه دهم. ياد گرفته بودم داستان‌هايم را به قصد چاپ كردن ننويسم و منتشر شدن يا نشدن كارها برايم علي‌السويه باشد. اما از سوي ديگر، نمي‌شد تا ابد به اين شكل ادامه داد، پس پنج سال به خودم وقت دادم. اگر در پايان پنج سال به جايي رسيدم نوشتن را ادامه مي‌دهم و اگر نه معلوم مي‌شد داستان‌نويسي كار من نيست و به دنبال كار تازه‌يي مي‌گشتم.
بله، همينطور است. از بچگي با نيويوركر رابطه خوبي داشتم. البته در شهري كه من بزرگ شدم نيويوركر نبود. آن سال‌ها عمه‌يي داشتم كه در گرينويچ زندگي مي‌كرد و خواننده پروپاقرص نيويوركر بود. هر وقت پيش ما مي‌آمد چند شماره از نيويوركر را برايم مي‌آورد و يادم نمي‌رود كه با چه حرص و ولعي مطالبش را مي‌خواندم. بويژه كميك‌استريپ‌ها و بخش طنز مجله از بخش‌هاي مورد علاقه‌ام بود. از همان دوران نيويوركر برايم جايگاهي خاص داشت و بزرگ‌ترين آرزوي دوران كودكي‌ام اين بود كه روزي اسم خودم را در اين مجله ببينم. در واقع كار من به عنوان نويسنده به نظر خودم از يكي از روزهاي ژوئن 1954 آغاز شد، روزي كه نامه‌يي از دفتر مجله به دستم رسيد. آنها شعرم را پذيرفته بودند و قرار بود چاپ كنند و در نامه از من دعوت به همكاري بيشتر كردند. بله، بايد بگويم كه از آن روز فهميدم بايد كار نويسندگي را به شكل حرفه‌يي دنبال كنم.
منبع:پايگاه خبری تحليلی فرارو
ارسال توسط کاربر محترم سایت :majidshehneh